loading...
زندگی
آخرین ارسال های انجمن
محمد بازدید : 192 دوشنبه 05 فروردین 1392 نظرات (0)

 

پيرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد.

 

در راه با يک ماشين تصادف کرد و آسيب ديد.

عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند.


پرستاران ابتدا زخمهای پيرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند:

بايد ازتو عکسبرداری شود تا جايی از بدنت آسيب نديده باشد.


پيرمرد غمگين شد و گفت عجله دارد و نيازی به عکسبرداری نيست.

پرستاران از او دليلش را پرسيدند. پيرمرد گفت:

زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم

و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دير شود!


پرستاری به او گفت: “خودمان به او خبر می دهيم.


پيرمرد با اندوه گفت:خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد.

چيزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمي‌شناسد!


پرستار با حيرت گفت:وقتي که نمی داند شما چه کسی هستيد

چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي‌رويد؟


پيرمرد با صدايی گرفته، به آرامی گفت:

اما من که می دانم او چه کسی است…!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
لطفا جهت بهتر شدن وبلاگ حتما در نظرسنجی ها شرکت کنید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    امتیاز شما به وبلاگ؟
    بیشترین پست از کدام بخش باشد؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 107
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 28
  • آی پی امروز : 27
  • آی پی دیروز : 58
  • بازدید امروز : 39
  • باردید دیروز : 120
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 39
  • بازدید ماه : 3,175
  • بازدید سال : 24,495
  • بازدید کلی : 164,981
  • کدهای اختصاصی

    فارس توییتر

    نمایش جزییات سایت