![]() |
scentoflife » به ما بپیوندید! |
فارس توییتر
![]()
|
خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چــه میداند ؟
یک داستان قدیمی چینی هست که میگوید :
پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد .
روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد
و در صحرا گم شد .همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد
به نزد او آمدند و گفتند :
عجب بد شانسی ای آوردی .پیرمرد جواب داد :
" بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟"
چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر
به خانه ی پیرمرد بازگشت .
اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند : " عجب خوش شانسی آوردی !"
اما پیرمرد جواب داد : " خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "
بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی میکرد
یکی از آن اسبهای وحشی را رام کند
از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست .
باز همسایگان گفتند :" عجب بد شانسی آوردی ؟ "
و اینبار هم پیرمرد جواب داد :
" بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "
در همان هنگام ، ماموران حکومتی به روستا آمدند .
آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند .
از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند
اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمیتواند راه برود
از بردن او منصرف شدند .
هر حادثه ای که در زندگی ما روی میدهد ، دو روی دارد .
یک روی خوب و یک روی بد .
هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست .
بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم .
زندگی سرشار از حوادث است .